یه خاله دارم که ازش نه خاطره خوش دارم و نه بد!


اما دلم میخواد برای خواهرزادم یه خاله شیرین باشم...


من که هستم پس چرا تلخ باشم یا شور یا حتی بی مزه؟!!!


من که میتونم تو ذهنش بشینم چرا فقط یه هاله باشم؟!


دلم میخواد به هرچیزی که میخواد برسه ، به هرچیزی که ضرری براش نداشته باشه برسه.


چرا تموم ذوقشو ازش بگیرم وقتی دلش میخواد تموم شالا و روسری های منو سرش کنه؟


چرا تموم شادیشو بگیرم وقتی دوست داره کشوی منو کامل دید بزنه و دست به خرت و خورتا و زیورآلاتم بزنه؟


اینا به چه دردم میخوره وقتی کسی بهشون دست نزنه و صدای جلینگ ویلینگشونو در نیاره؟!


چرا تموم شادیشو بگیرم وقتی میخواد همراه ما بیرون روسری سرش کنه و من ناخداگاه دلم

نمیخواد سرش کنه!


چرا وقتی میدونم انقدر باهوشه که ذهنش آمادگی پذیرش هرچیزی و داره ، من از فرصت استفاده نکنم

و چیزای خوب بهش یاد ندم؟!


چرا نذارم بچگی کنه؟ شاد باشه؟ذوق کنه؟


وقتی خوب نگاش میکنم میبینم چه قدر زود بزرگ شد...چه قدر زود خانم شد...


وقتی فکر میکنم این لحظه ها دیگه برنمیگرده  ، دلم میگیره...



http://s2.picofile.com/file/7888566876/90216_866.jpg


عکس تزئینی است


برچسب‌ها: خاله, ذهن, شادی, زیورآلات
نوشته شده توسط باران بانو در یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ |