دیروز باصحنه عجیبی روبه رو شدم.در طرفی از اتاق پدر بزرگ ۸۰ ساله ام بود و در طرفی دیگه کودکی ۱ ساله که هردو نیاز داشتند تا غذا به دهانشون کنی ، هردو نیاز داشتند که برای غذا خوردن پیش بند ببندند.هردو نیز داشتند موقع راه رفتن از ما کمک بگیرند.و هردو نیاز داشتند که...با این تفاوت که کودک ۱ساله از ناتوانیهاش احساس شکست و سرافکندگی نمیکنه اما پدربزرگم احساس خرد شدن روحش رو بارها در طول روز میشنوه.با این تفاوت که کودک ۱ساله قد میکشه و هرروز رشد میکنه اما پدر بزرگم روز به روز قد خمیده تر میشه.با این تفاوت که هیچ کس از ناتوانیهای کودک ۱ساله ناراحت نمیشه اما...

دیروز چشمان اشک آلود پدربزرگمو دیدم که آهسته گریه میکرد چون نمیتونست از جاش بلند بشه و برای انجام کار شخصیش نیاز به کمک داشت.روزگاری بود که او با علاقه دست به سر فرزنداش میکشید و لباسهاشونو تعویض میکرد و حالا انگار همه چی جا به جا شده

همیشه دعای پدر بزرگم  این بود که خدایا زمین گیر نشم اما...

بارها به ساعتش نگاه میکنه و اونو دقیق تنظیم میکنه.با خودم میگم عزیز دلم چرا انقدر به ساعت نگاه میکنی! منتظر چی هستی! انقدر نگاه نکن دلم کباب میشه .خدایا چی به سر بزرگ خانواده اومده!نکنه منم دوران پیری سختی داشته باشم و نکنه که...

پ ن:خدایا به دل من هم نگاهی بنداز.

پ ن :عزیزان در این روزها ما سخت به دعایتان محتاجیم...

امیدوارم هیچکدومتون همچنین تجربه تلخی نداشته باشید.

نوشته شده توسط باران بانو در سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۹ |